بدنیا اومدن آبجی حنیفا
سلام عشق مادر
بهتره دیگه رسما بهت بگم داداش امیرحسینآخه آشی حنیای شما(آبجی حنیفا)27 بهمن بدنیا اومد
چقدر این روزا خدا رو شاکرم که وابستگیت به من انقدری نیست که بدون من نتونی جایی سر کنی.خدا رو شکر که راحت نزدیک به یک هفته رو خونه مان جونم موندی منتها نه بخاطر زایمانم،نههههههههههههههههه،فقظ و فقظ بخاطر اینکه دچار یه سرماخوردگی شدیدی شده بودی و دقیقا وقتی من 38هفته و 5 روزم بود مریضیت اود کرد و مان جونم از ترس مریض شدن من ،شما رو خونشون برد و شما هم از خدا خواسته استقبال کردی البته بماند که بعد از دو روز دلت برام تنگ شده بود و روز جمعه با مان جونم اومدی که بهم سر بزنی ،اما همون موقع صبح دیدم ای دل غافل دچار خونریزی شدم و فهمیدم بععععععععععععععععععععععععله دیگه موقع اومدن آشی شدههول هولی تموم وسایلا و دمنوشا رو جمع کردیم و شما و مان جونو رسوندیم خونشون و من و بابا مهدی راهی بیمارستان شدیم که نهایت ساعت 5ونیم بعدازظهر،طی یه زایمان در آب فوق العاده راحت آشی شما بدنیا اومد و مهر و محبت خونواده چهارنفرمون تکمیل شد28 بهمن یعنی دقیقا فردای زایمانم از بیمارستان مرخص شدم و بعد از رسیدن به خونه و دیدن شما و واکنش قشنگ و عجیبت واقعا منو غرق محبت بی بدیلت کردیچقدر عاشقانه آشیتو دوست داشتی و مرتب بهش مهربونی میکردی
چقدر خوشحالم از داشتنتونو چقدر خوشحالتر از اینم که انقدر راحت خواهرتو پذیرفتی و به جرات میتونم بگم که تو این چند سال اخیر بعد از ازدواجم بهترین کاری که انجام دادم بدنیا اوردن شما گلای خوشگلم بوده،دوستون دارم