سلام سلام گل پسری جونم برات بگه.کل ماه رمضونو اینجانب مامانی لاهیجان بودم و بابایی هم بعد از برگشتن از سرکار میرفت خونه بابافتاح،فکر کنم تنها کسی که خوشحال بود بابت شمال رفتن من مامان بابایی بود چون بعد از مدتها تنهایی سحری نمیخورد چون بابافتاح مریض بود و ماه رمضونا روزه نمیگرفت خلاصه به منم خوش میگذشت زیادی.برنامه روزانه مامانی بشرح زیر بود:اول صبح که پا میشدم تموم لباسای خودمو و شما رو میشستم بعدش شیردادن به شما بعدش پذیرایی های مکرر مان جون بعدش ناهار بعدش دوباره پذیرایی های مان جون و گشتن تو حیاطای شمال ،البته تو تموم این مدت شما همش مشغول شیر خوردن و خوابیدن بودی،البته مان جون شما رو برای گشت و گذار به حیاط میبرد خیلی هم عاشق اون درخ...