سید امیرحسینسید امیرحسین، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
شروع عشق مامان و باباشروع عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

سید امیرحسین میرترابی

سید امیرحسین من دقیقا درپنجاهمین روز بهار سال 94 در بیمارستان خاتم الانبیا تهران بدنیا اومده و بنده یعنی مامان شکیبا قصد دارم خاطرات گل پسری

برج میلاد

سلام عشق مامان آخرای عید بود که دوست بابامهدی یعنی محسن کمرشو تو بیمارستان میلاد عمل کرد،خیلی طفلک اذیت شد سر این درد کمرش و آخر سر مجبور شد که این عمل سنگینو انجام بده من و شما و بابایی بطرف بیمارستان راه افتادیم،من میدونستم که با شما نمیتونم وارد بیمارستانی که پر از آلودگیه بشم ولی چون پروژه از شیر گرفتن شما رو شروع کرده بودم،مجبور بودم بعدازظهرها برم بیرون که البته تو پست مربوط به از شیر گرفتن شما ترفندایی که پیاده کردم رو میگم خلاصه وقتی رسیدیم بیمارستان،بابامهدی رفت تو و من و شما هم رفتیم برای خودمون گردش که البته شما خوابت رفت و بعد از ۲ ساعتی که بابایی اومد بیدار شدی و چون منم تو این دو ساعت همه جا رو گشته بودم،دلم می...
3 آذر 1396

عروسی مسعود

سلام مامانی قشنگه روز ۵ عید،روز عروسی داداش دوست صمیمی بابا یعنی سعید بود ما هم اونروز تموم قرار مرارا برای دید و بازدید عیدو کنسل کردیم و آماده میشدیم برای یه عروسی توپ خدمتتون عرض کنم که وقتی رفتیم تالار عروسی ، بنده شما رو سپرده بودم به باباتون و خودم در حال خوشگذرونی در قسمت زنونه بماند که وقتی عروسی تموم شد،فهمیدم بابات گشنس چون انقدر ورجه وورجه کرده بودی که نذاشتی بنده خدا غذا بخوره،از سعیدم شنیدم که یه لحظه خواستن استراحت کنن و برای چند ثانیه ازت غافل شدن و شما هم با خوشحالی رفته بودی سر دوربین فیلمبردار بیچاره و دوربین به اون سنگینی رو برداشته بودی و برای خودت تو سالن راه میرفتی  و سعید یهویی دیدتت و  اومده او...
3 آذر 1396

فسقل کوهنورد

سلام جوجو کوچولوی من جونم برات بگه که چون بلدی از هرجایی بالا بری ،وسایل اضافی خونمون نه رو زمین امنیت دارن و نه جاهای بلند مثلا همین آجیلای عید البته فکر کنم از دست خودم و بابامهدی گذاشتمشون رو ماشین ظرفشویی که یه وقت تو خوردنشون زیاده روی نکنیم مخصوصا اون کاکائوها و نقلها و اینم همون فرد کذایی که بسیار بسسیار از نتیجه عملشون خوشحالن ...
1 آذر 1396

خرابکار کوچولوی من

سلام شیرینی مامانی دیگه با وجود شما چرا ما  تو عید،باید شیرینی میخریدیم و میذاشتیم خونمون،شما خودت یه پا شیرینی اونم از نوع خوشمزشی تو پست قبلی گفتم که من یه کوچولو شیطون و پرجنب و جوش در عین حال شیرین عسل دارم که با هیچی تو این دنیا عوضش نمیکنم یه ذره فقط خرابکاری میکنه که اونم در مسیر اکتشافاتش پیش میاد وگرنه کلا بامزه و باهوشه ماشالله هزار ماشالله وقتی یاد این خاطره میفتم که دارم برات مینویسم خندم میگیره،موقعی که برای عید دیدنی رفتیم خونه دایی قاسم،دایی قاسم (دایی بابامهدی)برای اینکه بیست دقیقه سرگرمت کنه ،گذاشتت رو تردمیل با شیب زیاد و فکر میکرد الانه که دیگه خسته شی،شما هم عین بیست دقیقه روش راه رفتی و خوشحال تر از ...
1 آذر 1396

سال ۹۶

سلللللللااامممم چون زمان تحویل سال ۹۶،نزدیک ساعت ۲ بعدازظهر بود،به محض تحویل شدنش،عید دیدنی های ما هم شروع شد امسال برخلاف سالهای پیش همه روزشو تهران بودیم تا مایی که سالی یه بار فامیلامونو میبینیم ،تو همین تعطیلات زیارتشون کنیم یعنی لاهیجان رفتنو و پیش مان جون بودن منتفی بود کلااا اشکال نداره دیگه،امسالم یه طور متفاوت باید تجربه میکردیم  از شیرین کاریای شما نگم بهتره که امسال ،سال بشکن بشکنی توسط شما بود هرجایی هم که رفتیم،ماشالله چون غریبی هم نمیکردی از همون اول بسم الله شروع میکروی تااااااا دم آخری که داشتیم رفع زحمت میکردیم اشکالی نداشت،درعوض همه دلشون برای من میسوخت و مدام بهم میگفتن که عجب وروجک شیطونی دارم،که علاوه بر...
1 آذر 1396

خریدای عید

سلام عشقک قشنگم نزدیک عید که میشه همه یه حال و هوای دیگن،همه دارن میدون و خودشونو برای سال جدید آماده میکنن.انگار نه انگار که این خود ما بودیم که داشتیم خودمونو برای سالی که گذشته و خوب و بدشو چشیدیم آماده میکردیم و حالا داریم از رفتنش خوشحالی میکنیم و دنبال یه سال جدید میگردیم بهر حال سال ۹۵ هم با تموم خوبی ها و بدیهاش رو به پایان بود و شور و حالی که همه این دمدمای آخرش داشتن رو ،من و بابا مهدی و حتی شما هم داشتیم امسال عید بابامهدی کت اسپرت خاکستری با شلوار کتون مشکی،پیرهن سفید یقه سه سانتو برای مهمونی های عیدش در نظر گرفته بود،منم با خودم گفتم،چی بهتر از این که پدر و پسر با هم ست بزنن برای همین داستانهای خرید ما از این مغازه به...
1 آذر 1396

تلاشها برای رسیدن به لوستر

سلام قلبم قشنگ مامانی،بشدت عاشق کارای ژان گولری ای یعنی یه کارایی میکنی که قلبمون برای چند ثانیه وایمیسته،از اونا اصلا عکس ندارم چون تو اون لحظه انقدرم هنگم که با چشمام مراقبتم و با تموم وجودم دلواپست اما به وفور  عکس از بالا رفتن از تختت و رسوندن خودت  به لوستر اتاقت رو  دارم،البته بگماااااا،کار خطرناکیه،چون یک آن ممکنه زیر پات خالی بشه و بیفتی زمین،یا مثلا گردنت ،خدایی نکرده،زبونم لال ،موقع پرت کردن خودت به تخت،بشکنه،اما در مقابل اون کارای وحشتناکی که میکنی،و با در نظر گرفتن میزان خبره بودن شما تو اینکار ،زیاااد ،خطرش به چشم نمیاد . این وسط مسطا هم ،هر کی که به من میرسه میگه خیلی دل گنده ای ،از چه چیزایی ع...
30 آبان 1396

موش خونه ما

سلام گل خوشبوی من راستشو بخوای اینجانب مامانی ،مطالب و اتفاقات جالبی که  برامون رخ داده بود رو تو تقویم، ثبت میکردم اما یه روز فسقل خان مامانی اومد و تقویم مامانشو که تو کتابخونه قایم کرده بود رو  پیدا کرد و در عرض چند ثانیه گمش کرد،این شد که تاریخ خیلی از پیشامدا از دستم خارج شد من جمله تاریخای دندون دراوردنت برای همین با خودم عهد کردم که تقویم سال جدیدم رو بذارم  تو کمد دیواری کذایی که شده بود پر از وسایل ممنوعه که شما نباید بهش دست میزدی روم نمیشه از کمدام یه عکس بذارم، ولی واقعا توش وحشتناکه،اصلا یه چیزایی توشه که بیا و ببین،کرمهای من،ریش تراش بابامهدی،پودر موبر،وسایل تزیینی و..... هرچی دلت بخواد توش هست ا...
30 آبان 1396

نمازخون مامانی

سلام مامانم دورت بگردم که آنقدر بانمکی،نماز میخونی اونم چه نمازی،اول وقت،بلافاصله بعد از شنیدن صدای اذان،به هر جهتی که دلت میخواد،تازه هی زیر لب یه چیزایی هم میگی و پیس پیس میکنی و آخر نمازم دست میکشی به صورتت،درواقع ادای باباتو در میاری که آخر نمازش دست میکشه به ریشش خدا همیشه حافظت باشه و در پناه قرآن و اهل بیت باشی   ...
28 آبان 1396
1