سید امیرحسینسید امیرحسین، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
شروع عشق مامان و باباشروع عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

سید امیرحسین میرترابی

سید امیرحسین من دقیقا درپنجاهمین روز بهار سال 94 در بیمارستان خاتم الانبیا تهران بدنیا اومده و بنده یعنی مامان شکیبا قصد دارم خاطرات گل پسری

نشستن پسری

سلام قشنگ مادر پسر یکی یه دونه من نه عادت داشت بشینه نه با اسباب بازیای خودش بازی کنه و نه چیزی به نام تلویزیون و کارتون سرگرمش کنه و فقط و فقط دوست داشت، با وسایل برقی خونه بازی کنه ، بهم بریزه و حسابی شیطونی کنه.اما نمیدونم چرا یه روز وقتی من رفتم باشگاه انقدر مبهوت تلویزیون شده بود که تو هر حالتی زل زده بود به صفحشو و چضم ازش بر نمیداشت و نگاهش میکرد . مان جونمم برای ثبت این لحظه های رویایی سر از پا نمیشناسه و از هر زاویه ای از گل پسر من عکس میندازه و منم پیرو مادرم،چون چنین لحظه هایی رو تا اون روز ندیده بودم،چه برای چند دقیقه نشستنش و چه تی وی نگاه کردنش،تموم اون عکسا رو بدون هیچ کم و کاستی آپ کردم &n...
19 خرداد 1396

لاهیجان و مراسم چهل منبر

سلام میوه دلم 20 و 21 مهر یعنی سه شنبه و چهارشنبه،تاسوعا و عاشورا بود برای همین بابامهدی 5شنبش رو هم مرخصی گرفت تا با مان جونم،لاهیجان در خدمت بابا رضا باشیم آخه مامانی بابا رضا شهریور که مان جونو میاره تهران بخاطر درختاش به تنهایی بر میگرده لاهیجان تا فصل بارندگی شه و مطمین از سیر شدن درختاش از آب بشه و این تایم هم هنوز موقع برگشتن بابا رضا نشده بود چون بارون نمیومد و گهگاهی یه نم میزد سرتو درد نیارم مامانی،بعدازظهر دوشنبش بار و بندیلمونو جمع کردیم و راهی لاهیجان شدیم،جدای ترافیک شدید و چند ساعته مخصوصا ،کرج،صحیح و سالم صبح روز سه شنبه به لاهیجان رسیدیم عجب هوای خوبی بود،به هوای معتدل که گاهی بوی نم بارون بینیتو نوازش م...
19 خرداد 1396

محرم و هییت و آقا امیرحسین

سلام عشقکم امسال محرم با بابامهدیت میرفتی هییت و بعد از برگشتن باباییت در حالیکه فوق العاده خسته بود از شیطنتای شما تو هییت میگفت و اینکه چه اتیشایی سوزوندی چون من اونجا نبودم هیچ عکسی هم از دست گل به آب دادنات ندا شتم اما چند موردی که الان یادم میاد و نقل قول از باباییته رو برات مینویسم. باباییت میگفت امیرحسین به محض ورودش به هییت همه رو به وجد میوورد و دیگه همه میشناختنش و تا روی مبارکشو میدیدن تند تند چیزای ممنوعه یا چیزایی که امیرحسین نباید دست بزنه رو قایم میکردن اما خبر نداشتن که توانایی های امیرحسین از این جور چیزا بیشتره،مثلا ازش چند لحظه غافل شدیم که داشت خیلی شیک و مجلسی طبل رو سور اخ میکرد یا اینکه یه باری مداح در حا...
16 خرداد 1396

دوباره محرم

سلام عشق قشنگم محرم دوباره با تموم اندوه و حزنش رسیده بود.اصلا محرمها حال و هوای شهرمون یا اصلا بهتره بگم کشورمون یه طور دیگس.در حالیکه غمگینی،همش فکر میکنی و فکر،فکر اینکه امام حسین کی بود؟؟چرا رفت کربلا و شهید شد؟؟چرا اصلا با زن و بچه تو اون همه مصیبت و درد رفت؟؟چرا اسلام قرار بود با خون حسین(ع)برقرار باشه؟؟؟اسلام واقعی چیه؟؟اصلا مسلمون واقعی کیه؟؟فلسفه شهادت چی هست؟؟؟و هزاران سوال دیگه. این دومین سالی بود که شما حس و حال محرم رو حس میکردی و من و باباییتم به رسم ادب برای شما لباس مشکی خریدیم،خریدن لباس مشکی یه سنت نیست،این احترام به همنام شماست.چقدر خوبه که اسمتو حسین گذاشتم،چقدر خوبه که اگه اون دنیا من رو سیاه خانوم فاطمه ...
16 خرداد 1396

عید غدیر

سلام سید کوچولو من 30 شهریور ،روز عید غدیر،یعنی عید شما سیدا بود .مامانی هم دوباره تصمیم گرفته بود تا  امسال  هم مثل پارسال عیدی های شما رو تو قالب متفاوت به مهموناشون بده.برای همین دست به قیچی و مقوا شد و فکرشو پیاده کرد و در اخر یه همچین چیزی تو تعداد زیاد دراومد. اونروز دایی ها و خاله ها و دختر دایی ها و دختر خاله و البته مامان بزرگ مامانی برای دیدن سیدای من،یعنی شما و بابایی اومدن خونه مان جونم و مان جونمم مثل همیشه سنگ تموم گذاشت و با چند نوع غذای فوق العاده و خوشمزه(که بنده بشدت عاشق فسنجون و کوفته هاشم) و میوه و شیرینی و و و از مهمونامون پذیرایی کرد و اون روزم بهمون خیلی خوش گذشت دیگه بالاخره مامانی ی...
15 خرداد 1396

پسری شبیه به پدرش

سلام عشقکم چقدر دلت میخواد عین بابات باشی آخه؟؟؟؟؟راست میگن که پسرا باباشونو الگو خودشون میدونن و قهرمان زندگیشون باباشونه حالا هر چقدرم مامانه خودشو بکشه باز باباشون براشون یه چیز دیگس. همین فسقول خان ما،همین اقا امیرحسین،صبح تا شب با منه ،من تر و خشکش میکنم،من براش غذا میپزمو میدم بخوره خلاصه همه کاراش با منه،اونوقت وقتی باباش میاد خونه مرتب دور و بر باباش میپلکه و تو اون چند ساعتی که باباش خونس دو هزار و پونصد و بیست و دو بار میگه بابا ،اما دریغ از  گفتن یه مامان،حالا تو اون تایم پیشکشش،حتی از صبح تا شبی که چشماش به جمال روی باباش روشن نشده یه مامانم نمیگه به من بیا بچه بزرگ کن بماند و این نیز بگذرد.......... امیرحسین م...
11 خرداد 1396