سید امیرحسینسید امیرحسین، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
شروع عشق مامان و باباشروع عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

سید امیرحسین میرترابی

سید امیرحسین من دقیقا درپنجاهمین روز بهار سال 94 در بیمارستان خاتم الانبیا تهران بدنیا اومده و بنده یعنی مامان شکیبا قصد دارم خاطرات گل پسری

مهربون حسین

سلام مامانه الهی دورت بگردم قشنگ من،که از همون کوشولوییت سرگرمیات و وسایل بازیت فقط و فقط وسایل خونه بود و این همه اسباب بازی تو سیسمونیت فقط یه هزینه هنگفت برای مان جون بجا گذاشت ولی یه روز در کمال تعجب دیدم که عروسک بچگی هامو برداشتی و داری باهاش مهربونی میکنی البته فقط برای 5 دقیقه بوداااااااا،ولی همین 5دقیقه هم برای من دلنشین بود،وبازم بماند که چه بلایی سر عروسک طفلکم و موهاش بعد از مهربونی زیادت اومد پسر من وقتی میخواد مهربونی کنه،طرفو بغل میکنه و با در اوردن یه صدای با مزه مثل اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا با علامت فتحه،با دو تا دستاش پشتش میزنه و این یعنی نهایت مهربونی البته یه بارم با ببعی مامانی م...
28 اسفند 1395

بازی

سلام مامانی قشنگه روزای تابستون خیلی بلندن و تنهایی تو خونه هم آدمو کسل میکنه،درسته که هر روز بعدازظهرا میبردمت پارک اما بالاخره بازی های تکراری تو خونه هم حوصلتو سر میبرد و شما هم که تنوع طلب هیچی دیگه ،یه روز یه بازی خلاقانه جور کردم و جلوی چشای قشنگت گذاشتم و در کمال ناباوری دیدم که براحتی داری انجامش میدی حتی بدون هیچ خطایی،البته من به هوش سرشار شما ایمان داشضتم اما همه تعجبم از این بود که چجوری بدون هیچ معطلی از قوانین بازیش سر در اوردی و راحت انجامش میدادی حالا داستان اینجا تموم نمیشد کههههههههههههههه،مرحله بعدیش خورد کردن تموم اون رشته ها و ریختنش دورتا دور خونمون بود که این بازی رو دیگه شما ترتیب داده  بودی حالا اون بازی که م...
28 اسفند 1395

رفتن هرروزه به پارک

سلام عزیز مامانی الان که دارم برات مینویسم،دو روز مونده به عید سال96 و بنده هنوز تو خاطرات تیر سال 95 شما گیرم چون اولا وبلاگتونو خییییییییلی دیر درست کردم و ثانیا که شما انقدر شیطون تشریف دارید که نمیذارید آدم جوم بخوره و اگه هم توانایی تکون خوردنو داشته باشیم،نمیشه لپ تاپو جلوی دیدگان مبارک شما بیاریم چون همش اصرار میکنی که لپ تاپ دستت باشه و باهاش بازی کنی کاش فقط بازی کردن بود.................همین الانش طفلک یه دکمش کنده شده این لپ تاپ خیلی برام عزیزه چون هدیه مان جونم تو دوران دانشگاهمه،البته نه عزیزتر از شما،ولی خوب پسرکم وسیله کارمه اگه مراقبش نباشم که دیگه هیچی و تو این دوران کسادی باید پول بدیم و دوباره با قیمت هنگفت یه دونه خوبش...
28 اسفند 1395

منوی غذایی بعد از یکسالگی

سلام گل خوشبوی من پسرک من تو14ماهگیش،با دیدن گردو براحتی گفت گردو و ما از تعجب چشامون از حدقه داشت بیرون میزد به گیلاسم میگفتی گیلا و به زیتون و انگور یا هر چیز گرد کوچولو میگفتی گیلو،دورت بگردم با اون زبون کوچولوت همه جور غذایی هم دوست داشتی و داری ولی تو اون سن هنوز ارواره های قشنگت انگاری توان جویدنو نداشتن و من بازم غذاهایی که قبلا برات درست میکردم (البته بخاطر رد شدن از مرز یکسالگی و آزاد شدن ممنوعیات غذایی دستم بیشتر باز بود تو درست کردن غذاهای شما)رو در کنار غذاهای خودمون که کاملا له شده بود میدادم،با این اوصاف،غذاهایی که برای خودمون میپختم و بعدش برای شما له میکردم رو نمیتونستی راحت بخوری و تو گلوت گیر میکرد و مدام میخواستی بالا ب...
26 اسفند 1395

تمرین و تمرین

سلام قند عسلم پسر قشنگم بعد از تمرین ایستادن کاملش ،تموم سعیشو میکرد که چند قدمی برداره البته بعضی وقتا که میخواست به هدفش برسه با چهار دست و پایی سرعتی خودشو به اون چیزی که میخواست،میرسوند گهگاهی هم برای رفع خستگی یا  لبه پله  و شومینه میشست  یا روی مبل ،و منم عاشقانه ستایشش میکردم. پسر قشنگم،عاشق اون تلاش کردناتم عاشق این چهار زانو نشستنتم ...
25 اسفند 1395

تمرین برای ایستادن

سلام عشق کوچولو پسر قشنگه من اون روزا که تازه یاد گرفته بود بایسته،مرتب تمرین ایستادن میکرد و چون زیاد مسلط نبودش تند و تند  با باسن میخورد زمین ولی ماشالله به پشتکارش وقتی میخورد زمین دوباره پا میشد و انقدر این روند ادامه پیدا کرد که ظرف چند روز بعدش دیگه کامل مسلط شده بود و گهگاهی میخورد زمین،آفرین به این همت و پشتکارت پسرک سخت کوش من تو عکسایی که میذارم کاملا واضحه که ترتیب قرار گرفتنشون مطابق با شروع تمرین شما برای وایسادن تا لحظه ای بوده که دیگه براحتی میتونستی در حین وایسادن، گرفتن اشیا دیگه رو تو دستت هم علاوه بر تعادلت کنترل کنی،مثل جارو        &nbs...
25 اسفند 1395

یازدهمین دندون و تولد مامانی

سلام عزیز مادر  10 تیر،یازدهمین دندون شما یعنی آسیاب قدامی پایینی ،سمت چپ در اومد .ولی خودمونیما سر این دندونای آسیابت حسابی لاغر شده بودی و گوشتاتم آب،ماشالله چون قدتم بلنده، کشیده تر و لاغرتر  هم نشون میدادی و بنده همش باید جواب فک و فامیلو بخاطر لاغری شما میدادم بماااااند فرداش یعنی 11 تیر،تولد اینجانب،یعنی مامانی بود و بابا مهدی حسابی سورپرایزم کرد.واقعا یادم نبود تولدمه بععععععععععععععععععلللللللللللللللههههههههههههههههههههههههه مامانی شما 28 ساله شده بود،هورررررررررررررااااااااااااااااا حالا یه ذره خودمو تحویل بگیرم ان شالله صد ساله شم نههههههههههههههه صد و بیست ساله شم نههههههههههه صد و بیست سال کمه الهی همیشه زن...
23 اسفند 1395

وایسادن آقا امیرحسین

سلام به پسر زرنگم 10 رمضان سال 95،یعنی5شنبه 27 خرداد یه اتفاق جذاب افتاد ،بذار یه ذره قصه رو ببریم جلو تا بهت بگم چی شده بود و اون اتفاق قشنگ چی بوده . چند هفته ای میشد که من وشما و بابامهدی بهمراه بابافتاح و مامان میرفتیم لواسون،آخه دیگه هوای گرم تهران اونم با اون روزای بلند  تابستون و روزه گرفتنامون تو اون هوا ،عاصیمون کرده بود و بدنبال یه جای خنک برای کمتر تشنه شدنمون بودیم و بهترین گزینه برای آخر هفته ها فقط و فقط لواسون بود. برای همین آخر هفته ها بار و بندیلمونو جمع میکردیم و راه میفتادیم سمت لواسون شما هم که بشدت عاشق لواسون بودید و هستید و ما 4 تا هم ،یعنی من و بابامهدی و مامان و بابافتاح، ...
23 اسفند 1395