سید امیرحسینسید امیرحسین، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
شروع عشق مامان و باباشروع عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

سید امیرحسین میرترابی

سید امیرحسین من دقیقا درپنجاهمین روز بهار سال 94 در بیمارستان خاتم الانبیا تهران بدنیا اومده و بنده یعنی مامان شکیبا قصد دارم خاطرات گل پسری

غذا خوردن امیرحسین و فرشای شسته شده

سلام عزیزکم این پسری من هنوزم که هنوزه دوست داره خودش غذاشو بخوره و تموم زندگیمونو غذایی میکنه اونموقعی  که دیگه بدتر بود و  نزدیک عید بود ، و ما فرشا رو داده بودیم بشورن . دادیم  فرشا رو بشورن چون، آقا امیرحسین روی فرشامون یه اثر هنری خلق کرده بود و یه کوبیسمی روی فرشا پیاده کرده بود که بیا و ببین،یعنی روی فرش هر نوع غذایی گیر میومد و  کلا هر کی میومد خونمون ،متوجه میشد تو طول هفته به آقا امیرحسین غذا چی داده بودیم،بس که با قاشقش  غذاهاشو از تو دهنش پرت میکرد این ور و اون ور  از طرفیم، آقا امیرحسین، نمیذاشت  روفرشی بندازیم و یه بساطی داشتیم تا این عید و دید و بازدیدا...
26 بهمن 1395

عکسای آتلیه ای شما

سلام عشقم همونطوری که گفته بودم،روز 15 اسفند ،ساعت 1 ظهر،قرار بود بریم آتلیه ای که با هزار بدبختی بهمون وقت داده بود تو آتلیه حین عکس انداختن از شما انقدر من و مان جون و عکاس و دستیارش اد و اطوار در اوردیم،صداهای مختلف،صدای عطسه که شما بینهایت دوست داری و باهاش میخندی،بشین و پاشو خلاصه هر حرکتی به ذهنت برسه ما انجام دادیم تا شما انقدر محو خراب کردن دکورای آتلیه نشی و تموم حواست به دوربین باشه.ولی خداییش حسابی خسته شدیمااااااااااااا انقدرم خودمونو کشتیم نتیجش شد 7 تا عکس ،چون بالافاصله خوابت گرفتو دیگه همکاری نکردی. اگه یه بار دیگه بخوام ببرمت آتلیه حتما دوباره همینجا میبرمت چون وسایل دکوریش خوب بود و مناسفانه ،چون قرار بود  اول ،...
25 بهمن 1395

رفتن به مدرسه مان جون

سلام کوچولوی من شنبه15 اسفند،ساعت 1 بعداز ظهر وقت برای آتلیه شما  از یه ماه پیشش ،گرفته بودم.ماشالله انقدم سرش شلوغ بود که همین یه جای خالی رو به زور بهم داد.منتها صبحش بعد از بیدار شدن شما از خواب،عکاس اومد مدرسه مان جونم و داشت از بچه های مدرسه عکس با سفره هفت سین مینداخت  و به ما هم قول داده بود که از شما عکس بندازه و بعدش تقویم براتون درست کنه که نامرد زیر تموم حرفاش زد و نه تقویم درست کرد و نه خوب عکس انداخت فقط منو اسکل کرده بود وقتی رفتم مدرسه مان جون تموم شاگردای مان جون قربون صدقت میرفتن که نگو،شما هم یه لبخند ملیح تحویل همه میدادی،همکارای مامانمو نگو که تند و تند از شما عکس مینداختن و از مدتها قبل از مان جون...
24 بهمن 1395

اولین کوتاهی مو

سلام جوجو کوچولوی من 13 اسفند بردمت آرایشگاه تا هم موهای خودمو رنگ کنم و هم برای اولین بار موهاتو کوتاه کنیم من و مان جون تو آرایشگاه سرگرمت میکردیم تا یه وقتی خدایی نکرده قیچی تو سر و صورتت فرو نره و الحمدلله خیلی آروم بودی  و همکاری لازم رو بعمل اوردی،فدات شم من انقدر بانمکی که همه تو آرایشگاه قربون صدقت میرفتن ، از مشتریا  گرفته تا صاحب آرایشگاه و آرایشگرا خلاصه  چون محیط ارایشگاه بخاطر بوی رنگ و شلوغی محیط خوبی برای نی نی ها نیست،حسابی شیرت دادمو با مان جون فرستادمت خونه تا بهت غذا بده تا من برگردم،مراقبت باشه.قربون این آرایشگرا هم بشم که یه مش رو تا ساعت 8 شب طول دادن و منم همش مضطرب برای شما...
24 بهمن 1395

ششمین و هفتمین دندون

سلام گل قشنگم دوم اسفند ششمین دندون شما،یعنی پیش جانبی از بالا سمت راست زد بیرون و هنوز چیزی نگذشته بود  یعنی پس فرداش یعنی 4 اسفند،هفتمین دندون شما یعنی پیش جانبی،پایین،سمت چپ جوونه زد حالا امیرحسین من 7 دندونیه،4تا بالا و 3 تا پایین                                                                   &...
24 بهمن 1395

مهمونی خونه دوست صمیمی بابایی

سلام عشقک مامانی پسرک قشنگم،یک بهمن رفتیم خونه دوست بابایی یعنی آقا مجسن طفلکیا مثلا تازه عروس و داماد بودن و بجای اینکه ما اونا رو پاگشا کنیم اونا ما رو دعوت کردن این مهمونی صرفا جهت آشنایی خانوما با هم بود چون آقایون دوستان صمیمی هم بودن،البته خانوم آقا محسن قبلا با خانوم آقا سعید تو عروسیشون آشنا شده بود ،اما من  از یه طرف بخاطر دندون در آوردن شما و از طرف دیگه بخاطر اینکه شما راس ساعت 10:30میخوابی ،عروسیشون نرفتم البته این اولین عروسی نیست که بخاطر ساعت خواب و دندون در آوردن شما نرفتم  و بابایی رو  تنهایی فرستادم:عروسی دختر عمم،عروسی مروارید دوست صمیمیم و جشن عقد زینب سادات تو مهرماه، عروسی دختر خاله بابایی،ریحان...
24 بهمن 1395

یه قصه کوچولو

سلام عزیز مادر امروز میخوام برات یه قصه بگم.قصه یه پسرک شیطونی که توی خونه حوصلش سر رفته بود و به طرق مختلف میخواست سرشو گرم کنه. اما قصه........... یکی بود،یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیشکی نبود. یه آقا پسری به اسم امیرحسین بود. این آقا امیرحسین قصه ما یه روزی تو خونشون خیلی حوصلش سر رفته بود برای همین فکر میکرد که چجوری میتونه سرشو گرم کنه؟؟ رفت پیش مان جونش و ازش خواست تا باهاش بازی کنه و مان جونشم که عاشقش بود و هیچ وقت دست رد به سینه عزیزکش نمیزد با کمال میل فبول کرد و بعد از کلی بازی و قصه گویی به امیرحسینش یه بطری داد که توشو با پسته و چند تا مهره پر کرده بود تا وقتی  که  امیرحسین اونو تکون بده ...
23 بهمن 1395