شنیدن صدای قلب
امیر حسینم بالاخره روز موعود فرا رسید،همون29شهریور که هرچی چشم مالوندم نمیومد،دیگه از اضطراب داشتم میمردم و هرروز مثل یه عمر میگذشت، حتی اون روز شنبه که وقت سونو بود، از همه روزا بدتر و دیرتر میگذشت بالاخره ساعت 3 شد، من و مامان و بابایی رفتیم سمت سونوگرافی آزاده تو رسالت،وقتی رفتم تو ذهلم ترکید یه عالمه آدم اون پایین نشسته بود ن.رفتم دفترچمو دادم تا تو نوبت بشینم،بعضیا از اتاق سونو میامدن بیرون و هی آب میخوردن و دکتر از اتاق سونو داد میزد با مثانه پر بیاین تا بیان آب بخورن و مثانشون پر بشه ، نوبتشون میرفت و دوباره باید میشستن تو اون صف طویل تا اسمشونو دوباره صدا کنن منم از هولم 8 یا 9 تا لیوان آب خوردم که منم نوبتم بخاطر...